معجزه خداوند نزدیک است
شوهرم رفت زالو درمانی
ن : مامان پارسا ت : یک شنبه 3 اسفند 1393 ز : 8:51 | +

بعد از منفی شدن آزمایشم مامانم یه عمل زنان داشت من واقعا شرایط روحیم مساعد نبود ولی خب مامانمم باید میرفت بیمارستان برای عمل منم باید میرفتم پیشش میموندم واقعا حوصله نداشتم ولی چاره ای نبود اون شب که بستری شد نذاشتن همراه بمونه بیمارستان به خاطر همین من اومدم خونه انقدر دلم شکسته بود انقدر حالم بد بود که فقط خودمو تو یه بیابون تصور میکردم که گم شدم شما ها شاید حال درونیه منو نفهمید ولی واقعا خودمو پیدا نمیکردم چون خیلی امید داشتم که بچه هام دارن رشد میکنن و من دارم مادر میشم اون شب من خوابیدم و فقط کابوس می دیدم صبح که برای نماز بیدار شدم داشت بارون میومد من انقدر گریه کردم و خدا رو صدا زدم دیگه تصمیم گرفتم برای خودم قرآن باز کنم شاید تا حالا براتون پیش اومده که دیگه به جایی میرسی که میخوای مستقیم با خود خدا حرف بزنی منم با دلی شکسته قرآنو باز کردم و خدا واقعا با من حرف زد این ترجمه ی آیه شریفه (آگاه باشید دوستان و اولیای خدا نه ترسی بر آنهاست و نه اندوهگین میشوند همان کسانی که ایمان آوردند و از مخالفت فرمان خدا پرهیز کردن شادمانی حقیقی در زندگی دنیا و آخرت تنها برای آنهاست و عده ای الهی تخلف ناپذیر است این است آن رستگاری و پیروزی بزرگ سخن آنان تورا غمگین نسازد تمام عزت و قدرت از آن خداست و او شنوا و داناست ) منم با قلبی آروم قرآنمو بوسیدم وگذاشتم سر جاش و صبح رفتم بیمارستان پیش مامانم دلم میخواست بهش بگم خدا بهم چی گفته مامانم اون شب تنها مونده بود تخت کناریش یه خانومی بود که زایمان کرده بود و اون شب با مامانم دوست شده و کلی باهم حرف زدن اون خانومه گفته برادرش بچه دار نمی شده یه نفر بهش گفته برو زالو درمانی بچه دار میشی برادرش رفته و دوماه بعد بچه دار شدن مامان آدرسو گرفته بود از شهر ما تا اونجا 1 ساعتی راه هستش همون شب مامان زنگ زد به من گفت منم فردا که رفتم بیمارستان شماره مطب اون دکتر رو گرفتم و یه نوبت برای دوهفته ی بعد بهم داد مامان عمل شد و اومدیم خونه منم با شوهرم دوهفته بعد رفتیم برای زالو درمانی اون روز خیلی منتظر دکتر شدیم دکتر خیلی مرد محترم و ساده ای بود به شوهرم گفت باید 8 تا زالو بندازم برات دکتر می گفت خیلی از مریضاش با این کار جواب گرفتن منم گفتم انشاالله زالو ها 2 ساعت تمام روی بدنش بودن دیگه حوصلمون واقعا سر رفت تا اینکه بلاخره کنده شدن کلی خون میومد دکتر پانسمان کرد و گفت مرحله دوم دوهته ی بعد هستش و مجدد باید بیاید کار ما تمام شد و برگشتیم به خونه شوهم بدنش زخم شده حالا دعا کنید دیگه جواب بگیریم وگرنه باید برم برای بار دوم آی وی اف بشم هزینه هاش خیلی زیاده واقعا دیگه هرچی پول پس انداز داشتیم تموم شد باید دوباره پول پس انداز کنیم انقدر حال روحیم خرابه که همش میگم من عید نمیرم خونه کسی چون حرفای مردم واقعا حالمو خرابتر میکنه  



:: برچسب‌ها: زالو درمانی ,
.:: ::.


حوصله نداشتم بنویسم
ن : مامان پارسا ت : جمعه 17 بهمن 1393 ز : 16:22 | +

ببخشید که چند وقته نیومدم چون اصلا روحیه مساعدی نداشتم میخوام از حال درونیم براتون بگم شاید کمی بهم حق بدین که چرا نیومدم بعد از عمل ترانسفر من باید دوهفته منتظر میموندم تا جنین هام رشد کنند روزها پشت سر هم گذشت و منو همسری خوشحال بودیم یه شب فشارم خیلی رفته بود بالا چون سرم خیلی درد گرفت رفتم دکتر و آقای دکتر پرسید خانوم فشارتون بالاست شما باردار هستین؟ گفتم نمیدونم چند روز دیگه معلوم میشه دکتر برام یه آزمایش بارداری نوشت بالاخره روز آزمایش فرارسید من با مامانم صبح رفتم آزمایشگاه من با استرس رفتم اتاق نمونه گیری آزمایشگاه گفت جواب شب آماده میشه بیاین بگیرین منم با مامانم اومدیم خونه شب مامانم رفت جواب آزمایش رو بگیره منو همسری خونه نشستیم تا مامانم اومد بله جواب آزمایش مثبت بود ولی بتا پایین بود انقدر پایین که نزدیک به مشکوک بود مامانم گفت آزمایشگاه گفته مثبته منم دلمو خوش کردم تا فردای اون روز با همسرم رفتم مرکز آی وی اف برای دکترم یه جعبه شکلات خیلی باکلاس وبرای ماما که باهم خیلی دوست شدیم یه گلدون شیک بردم دکتر جواب آزمایشو که دید گفت مثبته ولی باید 10 روز دیگه هم آزمایش بدی منم به امید اینکه بتا دیگه میره روی 1500 روزهارو سپری کردم و دکتر گفت تو مرکز خودمون آزمایش بده منم از روز عمل انقدر آناناس و نارگیل و عسل و ماهیچه خوردم که واقعا دیگه تقویت شده بودم بالاخره اون 10روز هم سپری شد و منو همسرمو مامانم سوار ماشین شدیم و رفتیم آزمایشگاه همون مرکز گفت جواب ظهر آماده میشه ماهم به امید اینکه واقعا دیگه مثبته رفتیم و حسابی گشتیم ولی من همچنتن مضطرب بودم ولی به روی خودم نمیاوردم ظهر شد و ما رفتیم دنبال جواب آزمایش مامانم و شوهرم رفتن جوابو بگیرن من منتظر موندم دیدم دیر کردن رفتم دیدم دوتایی شون ناراحت و رنگ پریده روی مبل نشستن شوهرم تا منو دید از روی مبل بلند شد و مامانم هم گفت دخترم شاید قسمت نبوده منم برگه آزمایشو نگاه کردم و جواب منفی بود از اون روز تا حالانه اعصابی برام مونده نه حالو حوصله کسی رو دارم کارم شده گریه زاری یا با شوهرم دعوام میشه یا با مامانم خیلی داغونم چون تمام امیدم به این بود که جواب مثبت میشه فعلا دیگه نمیخوام ادامه بدم تا سال جدید ببینم خدا برام چی مصلحت دیده امیدوارم حالمو درک کنید و برام دعا کنید که خدا حاجته دلمو بده آمین   



:: برچسب‌ها: عمل ترانسفر و جواب,
.:: ::.


روز عمل ترانسفر هم بالاخره فرا رسید
ن : مامان پارسا ت : پنج شنبه 25 دی 1393 ز : 22:14 | +

سلام دوستان اومدم با کلی اتفاقای خوب عمل انتقال جنین تاریخش مشخص شد و طی سونوگرافی اخر من شرایط انتقال داشتم روز قبل از عمل مونده بودیم کجا بریم که سر ساعت 7صبح بیمارستان باید باشیم زنگ زدم مثل همیشه به داداشی ولی اونم با عرض معذرت گفت امتحان داره دوستاش خونه هستن نمیشه بریم اونجا میخواستیم مسافر خونه بگیریم من گفتم نه پول خیلی زیاد میشه نگرفتیم مامانمم با منو همسری اومد خلاصه رفتیم مطب دکتر مامانمم یه جراحی زنان داشت میخواست دکتر من عملش کنه ما وقت نگرفته بودیم منشی گفت نمیشه باید وقت قبلی میداشتین ما ناراحت اومدیم بیرون که یه دفعه خانوم دکتر با ما سوار آسانسور شد منو دید گفت اینجا چیکار میکنی مگه عملت فردا نیست گفتم چرا مامانم اومده کارتون داره منشیتونم ما رو راه نمیده گفتم میخوایم امشبم برگردیم شهرمون فردا صبح زود بیایم گفت تو باید خوب استراحت کنی به منشیش گفت وقت بده بهشون اونم گفت چشم خلاصه مامانم رفت داخل اتاقو بعدش که اومد ما تصمیم گرفتیم بریم خونه خالم شبو اونجا بمونیم و صبح زود با یه بهانه ساختگی بزنیم بیرون خالمم اصرار به اصرار که چند روز بمونید منم گفتم شوهرم مرخصی نداره فردا باید مرخصی ساعتی رد کنه تا برسیم خونه و اون بره سر کار دیر میشه اونم قبول کرد اون شب منو مامانم تا صبح پلک نزدیم همش استرس عمل فردامو داشتیم خلاصه فردا صبح شد و ما سر ساعت 6 زدیم بیرون و خودمونو به بیمارستان رسوندیم و هنوز مسولای بخش ای وی اف نیومده بودن یه چند دقیقه ای نشستیم یکی یکی اومدن و من نامه بستریمو گرفتم و رفتم با همسری برای پذیرش کارامو انجام دادم و رفتم تا بستری بشم تا من لباسامو عوض کردم دکترمم اومد منو بردن اتاق عمل تا که بیهوشم کنن دکتر گفت استرس که نداری گفتم هیجان دارم ولی استرس نه بیهوش شدم و وقتی بهوش اومدم دیدم تو اتاق ریکاوری هستم با پرستارا کلی حرف زدم و بعد عکس نی نی های منو که با سونوگرافی گرفته بودن بهم دادن یه دوساعتی تا مرخصم کنن طول کشید و من کلی اسم بچه تو ذهنم مرور کردم و بعدش پرونده ترخیص اومد و گفتن پاشو دیگه باید بری با بچه هات خونتون مامانم سریع رفت یه ویلچر گرفت و منو گذاشت توش و رفتیم سمت ماشین و همسری کمک کرد تا تو ماشین بشینم و تا شهرمون در مورد نی نی هامون حرف زدیم هر کی این مطلبو خوند التماس دعای مخصوص دارم برای سلامتی نی نی هام صلوات لطفا بفرستید



:: برچسب‌ها: عمل ترانسفر یا انتقال جنین,
.:: ::.


کلی اتفاقای پر هیجان داشتم
ن : مامان پارسا ت : سه شنبه 9 دی 1393 ز : 10:11 | +

سلام دوستان خوبم این بار اومدم با کلی خبرهای جدید من هفته پیش با جناب همسری رفتیم مطب دکترم خیلی راه بود خیلی هم خیابونا شلوغ چون هفته پیش همش شهادت بود و تعطیل خیابونا قیامتی بود شوهرم منو جلو مطب پیاده کرد رفت تا ماشینو پارک کنه منم رفتم دیدم چند نفر پشت در مطب نشستن منم نشستم دکتر اومد و مریضا یکی یکی رفتن داخل اتاق منم ویزیت شدم و دکتر بهم گفت 5 روز دیگه باید بیای منو همسری برگشتیم شهر خودمون قرار شد با هم بریم 5 روز بعد. ولی شوهرم مرخصی نداشت دلمم نمی خواست به بابام بگم منو ببره گناه داشت بیچاره کارداره گفتم خودم میرم تنهایی 5 روز بعدی که دکتر گفت فرا رسید منم پاشدم لباسامو پوشیدم با همسری رفتیم ترمینال برام بلیط گرفت منم چون همیشه با شوهرم یا بابام میرفتم یادنداشتم تنها برم مرکز آی وی اف اتوبوس خیلی خلوت بود منم کنارم کسی نبود تو راه یه دختری سوار اتوبوس شد 75 کیلومتر دیگه مونده بود تا من برسم چون با اتوبوس 3 ساعت راهه به دختره گفتم بیا عزیزم اینجا بشین اومد نشست کتابشو در آورد بخونه گفتم دانشجویی گفت آره دیگه شروع کردیم به صحبت گفتم من میخوام برم فلان جا میشه بگی چه جوری برم گفت من اونجا رو بلدم میبرمت گفتم آخه امتحانت چی گفت تا یه جایی میبرمت از اونجا باید سوار اتوبوس بشی بری گفتم باشه ما رسیدیم 2 تایی رفتیم سوار اتوبوس شدیم تا جلو دانشگاه دوستم تا پیاده شدیم اتوبوس بیمارستان اومد سریع گفت برو بشین همینه جلو بیمارستان پیاده شو گفت امتحانمو بدم میام دنبالت چون من قرار بود فاکتورای درمانو ببرم بیمه پول بگیرم من قصد داشتم از بیمارستان آژانس بگیرم ولی دیگه این دوستم خیلی بدردم خورد من رسیدم دقیقا جلو در بیمارستان تا داخل بیمارستان خیلی راهه چون واقعا بزرگه جلو یه ماشینو گرفتم گفتم کلینیک میری گفت بیا بشین منو برد داخل بیمارستان پولم نگرفت رفتم اون مامایی که باهاش دوست شدم اونجا بود تا نوبتم بشی کلی باهم درد و دل کردیم دیگه نوبتم شد دکترم منو ویزیت کرد  باز گفت 5 روز دیگه باید بیای دیگه منم کارم تموم شد اومدم بیرون نهار خوردم نماز خودم زنگ زدم به دوستم جواب نداد انقدر زنگ زدم جواب نداد گفتم این نمیخواد بیاد منم رفتم آژانس بگیرم دیدم پیام داد الان امتحانم تموم شد دارم میام دیگه منم شارژگوشیم داشت تموم میشد تا جلو در بیمارستان پیاده رفتم کلی راه بود به نگهبانی گفتم میشه گوشیمو بزنم به شارژ گفت بله حتما منم تا وقتی که دوستم برسه تو نگهبانی نشستم 10 دقیقه بعد رسید منم دیگه  از نگهبان تشکر کردم و رفتم پیش دوستم گفتم بدو بریم دفتر بیمه که دیر شد بدو بدو رفتیم تو ایستگاه اتوبوس اتفاقا زود اتوبوس رسید سوار شدیم یه یک ساعتی تو راه بودیم چون خیلی شلوغ بود بعدش که رسیدیم یه مسیری رو پیاده رفتیم من چون نهار خورده بودم برای دوستم نهار گرفتم تو راه بخوره باز یه مسیری سوار تاکسی شدیم باز یه مسیری پیاده تا بالاخره پیدا کردیم دفتربیمه رو ولی با اجازتون تعطیل بود ساعت چند بود 1.45 دقیقه بعد از ظهر کارمندا داخل بودن ولی درو دیگه بسته بودن منم هرچی گفتم باز کنید گفتن تعطیله منم دیگه زدم به در رسوایی با پام کوبیدم به در با دستامم کرکره درو تکون دادم ترسیدن درو باز کردن رفتم داخل هر چی از دهنم در اومد گفتم فامیله رییس شونو می دونستم گفتم من با فلانی قرار داشتم کجاست گفتن خیلی وقته رفته حالا منم الکی گفتم قرار داشتم که کارم راه بیفته البته رییس شون با من تلفنی صحبت کرده ولی منو ندیده فامیلمم میدونه چون خیلی پیگیر کارای بیمم هستم خلاصه من دادو بیداد که زنگ بزنید من امروز کلی راه اومدم تا فاکتورامو بدم به رییستون دوستمم که تازه 5 ساعت بیشتر نبود منو دیده بود کلی ترسید از من کارمنداش گفتن گوشیش خاموشه گفتم به من ربطی نداره حرف زده باید پاش واسته یکی شون گفت خانوم برو بیرون منم بهش پریدم بیچاره ساکت شد گفتم من همینجا میشینم تا خودش بیاد دیگه یکی شون فاکتورارو گرفت کارامو انجام داد گفت به سلامت گفتم جونت سلامت رسید بده گفت رسید نمیخواد منم گفتم اگه الان من برم تو این فاکتورای منو از بین ببری من هیچ مدرکی ندارم با عصبانیت یه برگه رسید داد بعدش باز یکی دیگه گفت من به آقای فلانی میگم که چیکار کردی منظور همون رییس شون گفتم هر کی فردا صبح که رییستون میاد زودتر بگه بهش که من چیکار کردم خودم براش دفعه ی بعد که بیام یه جایزه خوب میخرم به من نگاه کردن گفتن پرو منم گفتم درست صحبت کنین اونا 10 تا کارمند بودن منم از پس همشون بر اومدم اومدیم با دوستم بیرون طفلکی انقدر رنگ پریده بود که نتونست غذاشو بخوره گفتم یه جا میشینم غذاتو بخور گفت نه بریم من تورو بزارم ترمینال دیگه باز سوار اتوبوس شدیم من رفتم ترمینال بلیط گرفتم برای شهر خودمون بازم یه دوست جدید تو اتوبوس پیدا کردم کلی خوش گذشت دیگه تا وقتی رسیدم شب شده بود اومدم خونه مامانم چون شوهرم رفته بود ماموریت انقدر خسته بودم که یادم نمیاد کی خوابیدم صبح همین که از خواب بیدار شدم زود زنگ زدم دفتر بیمه گفتم بزار به رییس شون بگم من اومدم اتفاقا گوشی رو برداشت منم خودمو معرفی کردم با اجازتون خانومای کارمند سر جایزه که من تعیین کرده بودم همشون با هم تعریف منو پیش رییس بیمه برده بودن گفت من خیلی ازتون دلخورم گفتم چرا؟ گفت دیروز شما کلی با همکاری ما بد حرف زدی منم طوری متقاعدش کردم که گفت هر کاری کردی خوب کردی دیگه ول میکنی گفتم پولمو کی میدی گفت حساب کتاب کنم میدم من کلی خجالت کشیدم چون رییسشون گفت من کی با شما قرار داشتم گفتم یادتون نیست زنگ زدم گفتم تا کی هستین گفتی تا ساعت 2 ونیم من 1.45 دقیقه اومدم شما رفته بودییچاره باور کرد خخخخخخخخخخخخخ گفت ببخشید من حضور ذهن ندارم الان منم گفتم اشکال نداره مهم نیست وقتی گوشی رو گذاشتم از خنده نمی تونستم برای مامانم تعریف کنم اینم خاطرات پر هیجان من خدایا توکلم به خودته مراقبم باش آمین       



:: برچسب‌ها: قرص استرادیول والرات,
.:: ::.


سونوگرافی اول عمل ترانسفر و داروهاش شروع شد
ن : مامان پارسا ت : جمعه 28 آذر 1393 ز : 12:44 | +

سلام به همه ی دوستای گلم اومدم تا بازم براتون تعریف کنم روز قبل اربعین با خواهر شوهرم قرار گذاشتیم بریم خونه پدرشوهرم اینا چون خواهرشوهر دیگم از تهران اومده بود رفتیم دیدنشون جاتون خالی مادر شوهرم دیگه چشمش به داماداش افتاده بود سه مدل غذا درست کرده بود دیگه همه دور هم بودیم خوش گذروندیم شب خونه پدر شوهرم اینا موندیم خونه بزرگی دارن آقایون تو حال خوابیدن خانوما تو اتاقا منم با خانوما تو اتاق بودم قرار شد فردا صبح اون روز همه بریم سر دیگ حلیم خونه خاله شوهرم ساعت 7 صبح دیگه بچه خواهر شوهرم 6 ماهشه انقدر سرصدا کرد که همه رو بیدار کرد جاتون خالی یه صبحانه توپی خودیم حاضر شدیم رفتیم خونه خاله شوهرم سر دیگ حلیم تقریبا همه پسرخاله ها با خانوماشون و دخترخاله ها با شوهراشون بودن خداروشکر که اون جاریم که باهم خوب نیستیم نبود وگرنه بهم خوش نمی گذشت دیگه ما رفتیم سر دیگ واستادیم دیدیم کسی نمیگه بفرما شمام هم بزن حاجت بگیر منم با پرویی رفتم پاتیل رو گرفتم و با شوهرم هم زدیم تازه کلی هم عکس گرفتیم خیلی خوش گذشت دیگه منم هرچی خواستم سر دیگ زیر لب زمزمه کردم  حلیم که آماده شد بین همه تقسیم شد خیلی خوشمزه بود دیروز هم رفتم مرکز آی وی اف انقدر سریع من سونوشدم ویزیت شدم که منوشوهرم شاخ در آوردیم آخه دیگه از بس 2 ساعت طول میکشید دیروز 10 دقیقه بیشتر طول نکشید داروهارو بردم داروخانه گفت ببر سازمان تایید کنه باز منو همسری سوار ماشین شدیم رفتیم تاییدیه گرفتیم برگشتیم آمپول سوپر فکت دکتر بهم تجویز کرده بود ولی گفت چند روز دیگه مجدد بیا داروهاتو باید بیشتر کنم منم گفتم چشم دیگه داداشم اومد بیمارستان تا با ما برگرده این تعطیلات پیش ما باشه توراه غذا خوردیم و حرف زدیم تخمه شکستیم نزدیک شهرمون پلیس جریممون کرد 40تومان انقدر اعصابم خورد شد که نگو شوهرم گفت فدای سرت بیخیال منم گفتم چی چی رو بیخیال الان داری بری پرداخت کنی گفت شلواری که قرار بود این ماه بگیرم نمیگیرم میرم جریمه رو میدم تازه الانم تو این هوای سرد رفت ماشینو بیرون شست که پول کارواش نده بخاطر جریمه دیروزی الان چون خرجمون زیاده یکم خسیس شدیم وضعمون که خوب بشه ماهم خوب خرج میکنیم اینم خاطراتم تا به امروز خدایا پروردگارا نظر لطفو رحمتت را به ما کن



:: برچسب‌ها: آمپول سوپر فکت-عمل ترانسفر,
.:: ::.


برام این هفته مهمون اومد
ن : مامان پارسا ت : شنبه 15 آذر 1393 ز : 15:55 | +

سلام به دوستای گلم من دیگه دارم هر روز به تقویم نگاه میکنم و هر روزی که تموم میشه یه خط روی تقویم میکشم من چند روزی هست که به تجویز دکترم دارم دوباره قرص ال دی میخورم تا دیگه خدا هم کمک کنه و روز موعود فرا برسه خب چند روز پیش دوستم که تعریفشو تو قسمتای قبلی شنیده بودید به من زنگ زد و گفت که ماشین جدید خریدن منم به شوهرم گفتم الان بهشون بگیم بیان بهتر از اینکه من حامله باشم بیان چون تصمیم داریم به هیچ کس نگیم تا جنسیت بچه هام مشخص بشه دیگه شوهر منم زنگ زد و گفت بیاید با ماشینتون یه مسافرت کوتاه بریم اونام قبول کردن دیگه چند روزی اینجا بودن و شوهر منم مرخصی داشت و تو خونه بود انقدر پسر اینا پسر لوس و بچه نه نه ای هست که دیگه واقعا رو اعصابه منو شوهرم بود مامان باباش حتی بهش نمیگن نکن یا بشین اصلا و ابدا منم دیگه گفتم ببخشید خیلی معذرت میخوام ولی شما دیگه این بچه رو خیییییییییییییییییییییییلی لوس و نغ نغو بارش آوردین یعنی باور کن این بچه سه سالو نیمشه نکن و بشین و دست نزن نمیدونه چیه مدامم خواهرشو که 9 ماهه میزنه مامانش میگه بچم گناه داره از وقتی خواهرش بدنیا اومده شوک بهش وارد شده منم گفتم از اولشم یه ادب درستی نداشت هنوز میگه اینو میخوام البته انقدر لوسه که به خودش زحمت نمیده بگه اینو میخوام با اشاره و غر غر میگه فلان چیزو میخوام باباش که دیگه از مامانش بدتره تو تربیت بچش ده تا چیز دیگم جلو بچش میذاره که ناراحت نشه بچشم در آخر تو صورت باباشم میزنه واقعا که من موندم دیگه چی بگم دیروز بچش گفت ببرش مامانش پارک منم با مامانش بردمش پارک یعنی باور کن انقدر هوا سرد بود که ما یخ زدیم بچش گفت بستنی میخوام مامانش گفت گلم هوا سرده ها برات چیزه دیگه میخرم منم که اصلا به بچش اعتنا نمیکردم به مامانش گفتم میخوای سه سوت بچتو درستش کنم بیا بریم اونور پارک اصلا اعتناش نکن بذار زر زر کنه خودش ساکت میشه مامانشم اومد به حرف من گوش داد یعنی باور کن انقدر جیغ زد تو پارک که همه نگاش میکردن منم بهش گفتم انقدر گریه کن تا جونت در بیاد آخر سر خودش خفه شد اومد پیش مامانش گفتم دیدی هیچیش نشد گفت حالا بزار یه پفک من برای این بخرم یعنی باور کن من بودما براش تا یک هفته غذا هم درست نمیکردم بچه ای که حرفشو با نغ نغو گریه پیش ببره باید آدمش کنی خلاصه دیگه مامانش براش پفک خرید بچش به من زبون درازی کردو گفت دیدی برام خرید یعنی باور کن کلی میوه شوهر من خریده بود تو ظرف که میزاشتم همه رو گاز میزد می نداخت رو زمین دیس برنجو آوردم سر سفره کشید جلوش گفت اینو میخوام بخورم منم دیگه انقدر عصبانی شدم گفتم ببخشید شما از دیس بچتون غذا بخورید اتفاقا داداشم اومده بود خونه ما گفت چقدر بچتون بی ادبه زنو شوهر یه نگاهی بهم کردن و سرشونو پایین انداختن داداشم گفت بدین دست من تا چنان تربیتش کنم که خودتون کیف کنین دیگه بچشون با اجازتون غذاهارو دست مالی کردو به فرشامونم کشیدو هیچی دیگه فقط رو اعصابه منو شوهرم بود دیگه امروز شوهرم چنان سرش داد کشید گفت بی ادب بی تربیت لوس برو بشین پیش مامانت اصلا باور کن این اعتنا به حرف شوهرم نکرد رفته بود در خونمونو باز گذاشته بود سرما میومد تو خونه گرمای بخاری می رفت بیرون امروز دیگه بعد 4 روز رفتن شهر خودشون پسرش میگفت نریم منم گفتم برو دیگه به اندازه کافی رو اعصابمون بودی دیروز منم محکم پاشو لگد کردم دلم خنک بشه موبایل ماما باباشو اصلا زمین نمیزاره هرچی مامانش گفت بده بیبینم تو وایبر کیا هستن نداد که نداد من ازش به زور گرفتم انقدر زررررررررررررر زرررررررررررر کرد که گفتم بگیر برو گمشو دیگه صدا تو نشنوم منم با شوهرم تصمیم گرفتیم واقعا بچه هامونو درست و با ادب تربیت کنیم خدایا تو هم واقعا به ما کمک کن که بچه های خوبو سالمو با ادبی تربیت کنیم آمین این دیگه خاطرات این هفته خدایا دوست دارم   



:: برچسب‌ها: عمل ترانسفر,
.:: ::.


بالاخره روز عمل پانکچر فرا رسید و من عمل شدم
ن : مامان پارسا ت : جمعه 30 آبان 1393 ز : 12:15 | +

سلام دوستای گلم من یه دوهفته ای فرصت نداشتم بیام آخه اتفاقای خیلی زیادی برام افتاد خب از همون اولش میگم بعد از اتمام آمپولهام رفتم پیش دکترم برای سونوگرافی جدید دکترم بعد سونوگرافی به من گفت نوبت عملت برای یکشنبه باشه منم خودمو آماده کردم ولی گفته بود باید روز پنجشنبه مجدد بیای برای سونوگرافی  ببینم بازم شرایطت برای روز یکشنبه مناسب باشه روز پنجشنبه با همسرم و مامانم رفتیم به مرکز آی وی اف من با یه دکترماما دوست شدم خیلی خانومه خوبیه تا وقتی نوبتم بشه باهم صحبت میکنیم بالاخره من نوبتم شد و رفتم برای سونوگرافی دکتر شرایط منو دید و دکترماما مینوشت دکتر گفت باید شنبه هم مجدد بیای احتمالا عمل باشه برای روز دوشنبه دکتر شنبه ها تومطبش ویزیت میکنه تو مرکزآی وی اف نیستش منم گفتم آخه من تا اینجا 2 ساعت راه دارم گفت باور کن باید بیای وگرنه میگفتم لازم نیست بعدش من اومدم بیرون از اتاق و رفتم پیش شوهرم و مامانم گفتم بریم شنبه باید بیایم شوهرم گفت پس بریم نهار بخوریم رفتیم برای سرو نهار یه فست فود پیدا کردیم تقریبا باکلاس بود رفتیم سفارش مرغ کنتاکی دادیم با سالاد فرانسوی و نوشابه خیلی چسبید بعد نهار برگشتیم شهر خودمون شنبه شد و منو همسرم رفتیم دوباره به همون شهری که باید میرفتیم البته چون دکتر شنبه ها عصر میومد مطب ما ظهر راه افتادیم داشیم راه میفتادیم که خواهر شوهرم زنگ زد هستین من بیام با بچم خونتون گفتم نه دارم میرم خرید گفت باشه عصر میام گفتم چیزه آخه عصر مهمونی دعوتم گفت فردا میام منم که فردایی که اون گفت عمل داشتم گفتم الان که دارم فک میکنم عصرم میتونم برم خرید تو الان بیا دیدم اگه نیاد خونم دیگه از فرداش دنبالم میگردن من که باید استراحت کنم خلاصه اومد منو همسرمم که همش دلهره رفتن داشتیم به مامانم گفتم تو یه زنگ بزن به خونم بگو پاشین نهار بیاین  تا خواهرشوهرم پاشه بره ما باید سریع راه بیفتیم مامانمم زنگ زد خونم خواهر شوهرمم گفت میخواین جایی برین گفتم نهار دعوتیم خونه مامانم دیگه بلند شود که بره گفتم ما میرسونیمت سریع رسوندیمش رفتم در خونه مامانم یه ظرف غذا برامون کشیده بود بردیم تو راه خوردیم انقدر شوهرم تو جاده تند میرفت که من نوبت اول باشم وقتی رسیدیم جلو مطب نوشته بود ساعت پذیرش 5 عصر ما هم ساعت 3 رسیده بودیم رفتیم یه کم راه رفتیم یه ساندویچ هم گرفتیم خوردیم تو پارک نشستیم تا ساعت 4 در مجتمع باز شد چون هوا خیلی سرد بود منو شوهرم رفتیم نشستیم رو صندلی پشت در مطب تا ساعت 5 مریضا یکی یکی اومدن منشی هم اومد با دو تا ماما بعدش مریضا رفتن داخل گفتم من نفر اول بودم دکتر که اومد منو با چند نفر فرستاد داخل اتاق نوبت من که شد دوباره سونو گرافی شدم دکتر گفت نوبت عمل برای دوشنبه ماما هم یادداشت کرد دکتر برام یه آمپول نوشت گفت حتما ساعت 9 بزنی من خودم ساعت 3 یه آمپول داشتم که فرصت نشد بزنم از مطب که اومدم بیرون در به در دنبال یه کلینیک میگشتم که بزنم اونم که پیدا نکردم شوهرم یاد داره بزنه ولی تو خیابون و تو ماشین جای مناسبی نبود ولی دیگه چاره ای نبود رفتیم تو یه خیابون تقریبا خلوت ماشینو پارک کردیم و شوهرم آمپولمو زد دکتر گفت فردا برین بیمارستان کاراتونو راستو ریست کنین برای عمل منم گفتم اگه بریم خونه اقوام میفهمن خونه داداشمم که برم هیچی لباس بر نداشتیم شوهرم گفت برمیگردیم خونه فردا صبح زود میریم مرکز ای وی اف تو راه که بودیم ساعت 9 شب شد و من دوباره آمپول داشتم سریع به اولین شهری که رسیدیم من رفتم کلینیک و آمپولمو زدم چون مدل آمپولش با بقیه آمپولام فرق داشت دیگه زدم و 1 ساعت بعد ما رسیدیم خونمون فردا صبح شد و من کلی وسایل برداشتم که بریم خونه داداشم بمونیم ما بعد نماز صبح راه افتادیم رسیدیم مرکزآی وی اف شوهرم رفت آزمایش داد دکتر گفته بود باید قبل عمل من بره اون یه آزمایش بده منم رفتم بخش آی وی اف نامه بستری گرفتم اونا گفتن دوشنبه 6 صبح اینجا باش ما هم رفتیم خونه داداشم دیگه نزدیک ظهر بود به همسری گفتم خیلی دلم سالاد الویه میخواد به اولین مغازه که رسیدیم سالاد الویه و نون ساندویچی گرفتیم از جلو خونه داداشمم گوجه و میوه گرفتیم داداشمم ساعت هفت شب میاد چون علاوه بر اینکه دانشجوست کارمند هم هستش ما نهار خوردیم انقدر خسته بودیم چون تو اون چند روز همش تو راه بودیم دیگه خوابیدیم حسابی خستگی ازتن ما در اومدیم شب داداشم رسید خونه گفت بریم خونه رییس شرکت هیت دارن برای دهه آخر محرم ما هم رفتیم من صبح عمل داشتم انقدر مراسم شون طولانی بود که دیگه خسته شدم بعد شام داداشم منو صدا زد که بریم من شاممو نخوردم ولی صاحب خونه گفت باید ببری غذاتو مال امام حسینه دیگه اومدیم خونه برادرم و صبح ساعت شیش از خونش در اومدیم اصلا خبر نداشت که من عمل دارم منم چیزی دلم نمیخواد بدونه رفتیم و تا ساعت  هشت نوتم نشد برای پذیرش بستر منم چون باید ناشتا می بودم دیگه از شب قبل هیچی نخوردم بالاخره نوبتم شد و رفتم بالا برای عمل لباسامو پوشیدم استرس نداشتم خیلی پرستارای مهربونی بودن تا نشستم دکترم اومد منو بردن اتاق عمل و از شوهرمم نمونه گرفته بودن برای لقاح منو بیهوش کردن تا عمل پانکچر رو انجام بدن وقتی بهوش اومدم کلی با پرستارا گفتمو خندیدم اونا عاشق من شده بودن میگفتن چه مریض با روحیه ای هستی خلاصه دکترم اومد منو ویزیت کرد گفت عملت خدارو شکر عالی بود چند روز دیگه بیا برای هزینه فریز بچه هات با اجازتون دیروز رفتم خداروشکر حال همشون خوب بود و بابت فریز پانصدهزارتومان پرداخت کردیم چون اون مرکز خصوصی هستش و برگشتیم با دلتنگی فراوان خونه خیلی دلم برای بچه هام تنگ شده دکتر گفت الان برام انتقال نمیده باید یه کم بدنم استراحت کنه ولی من دلم براشون خیلی تنگ شده خدایا هرچه به صلاحم هستش زودتر مقدر کن آمین  



:: برچسب‌ها: عمل پانکچر- عمل آی وی اف-آمپول سیتروتاید,
.:: ::.


آمپولای مرحله اول آی وی اف شروع شد
ن : مامان پارسا ت : چهار شنبه 14 آبان 1393 ز : 19:1 | +

سلام به همه ی دوستای گلم عزاداریتون قبول درگاه حضرت حق امیدوارم برای منم دعا کرده باشین خب یه چند هفته ای سرم شلوغ بود نتونستم بیام براتون بنویسم من قرصای ال دی رو خوردم و تموم شد باید میرفتم دوباره مرکز ای وی اف حالا تو این سرما و بارون و تعطیلی تاسوعا و عاشورا چه طور میرفتم تا اونجا فکرم خیلی درگیر بود چون تا اونجا 2 ساعتی راه هستش همسری هم که اصلا نمی تونست بیاد باهام طفلکی بابام گفت خودم می برمت منم انقدر خوشحال شدم مامانم طفلکی خیلی کمکم میکنه هر وقت پولم تموم میشه بهم پول میده برام چیزی میخره خیلی مهربونه دلم میخواد یه روز تمام محبتاشو جبران کنم من خیلی بد اخلاق شدم خودمم ناراحتم از این موضوع خلاصه ما از شهر خودمون صبح زود راه افتادیم به سمت مرکز ای وی اف من نوبت نداشتم انقدر استرس داشتم منشی راهم بده اتفاقا تو این فکر بودم که خود خانوم دکترو دیدم داره میاد باهاش احوالپرسی کردم گفتم من وقت نداشتمو اینا به منشیش گفت بهش نوبت بده خدا خیرش بده خیلی مهربونه خیلی باهام حرف میزنه تا استرسمو کم کنه من نوبتو از منشی گرفتم و نشستم از ساعت 9 صبح تا 1 عصر نوبتم نشد چون من آخرین مریض بودم دیگه با چند نفر دوست شدم اونا هم اومده بودن برای آی وی اف کلی درمورد بچه و دکترمون حرف زدیم بابام رفت تو ماشین خوابید مامانمم رو صندلی خوابش برد بود منم با دوستام حرف میزدم دیگه همه ی اونا ویزیت شدن و رفتن دیگه کلینیک داشت تعطیل میشد تا من ویزیت شدم دکتر گفت باید سونو گرافی بشی منم رفتم باز اتاق سونوگرافی و چکاپ شدم خانوم دکتر گفت شرایطت خوبه حالا باید بری تو مرحله بعدی که زدن آمپولاته اسم آمپول گونال اف بود گفت برو از داروخانه بیمارستان بگیر منم رفتم با مامانم و بابام داروخانه دکتر گفت هزینه آمپولات یک میلیون تومن میشه منم که تو کارتم چهارصد هزار تومان بیشتر پول نداشتم مامانم کارت عابر بانکشو داد بهم دکتر گفت اگه داروتونو ببرید فلان خیابون بیمه طرف قراردادتون اونو تایید کنه مبلغش نصف میشه ما هم که اونجایی رو که گفت یاد نداشتیم انقدر ترافیک بود شب تاسوعا هم که بود دیگه واقعا تو خیابونای اونجا گم میشدیم زنگ زدم به داداشم توهمون شهری که من میرم برای آی وی اف اون دانشجو هستش تا حالا خبر نداشت من میرم دکتر دلم نمیخواد بفهمه فردا روزی که زن بگیری به زنش بگه بالاخره خب مردا به زناشون همه چیز رو میگن گفتم بیا من میخوام برم بیمه یاد ندارم برم اونم اصلا نپرسید بیمه کجا سریع خودشو رسوند جلو در بیمارستان و سوار ماشین شدیم و رفتیم گفتم سریع بریم که فردا تاسوعا و بعدش عاشوراست دیگه همه جا تعطیله حالا ساعت چنده ساعت نزدیک 2 بیمه ساعت چند تعطیله 2و نیم داداشم انقدر سریع منو رسوند به بیمه که اگه قرار بود با بابام برم تا شب پیدا نمیکردم خدا خیرش بده اصلا سوال نکرد داروی چی هست و برای چی میخوای رفتیم بیمه کارم سریع تموم شد و سریع برگشتیم بیمارستان تا من دارو هامو بگیرم داروهام بعد تایید شد پانصد هزار تومان و من از کارت مامان پول برداشتم چون کارت خودم اونقدر پول نداشت داروهام باید تو یخچال می بود ولی چون هوا سرد بود دکتر داروخانه گفت اشکالی نداره ولی رسیدی خونه سریع بزار تو یخچال دیگه اومدم سوار ماشین شدم نهار هم نخورده بودیم حسابی گشنمون بود داداشم مارو برد یه رستوران خیلی باکلاس نهار خوردیم هرچی گفتم خودم حساب میکنم نذاشت جوجه کباب و دوغ و ماست و زیتون خیلی خوش مزه بود مخصوصا که ماهم حسابی گشنمون بود دیگه نهار خوردیم داداشم گفت منم میام باهاتون خیلی وقته نیومدم ما هم از اینکه داشت میومد باهامون خیلی خوشحال شدیم اینم از خاطرات من خدایا دوست دارم تو هم دوسم داشته باش آمین



:: برچسب‌ها: آمپول گونا اف- آمپول سوپر فکت- قرص ال دی,
.:: ::.


تمام آزمایشاتم عالی بود برای آی وی اف
ن : مامان پارسا ت : جمعه 2 آبان 1393 ز : 13:16 | +

جمعه هفته پیش خودمو آماده کردم برم برای آزمایشات قبل آی وی اف خیلی استرس داشتم که جوابش چی میشه شنبه شد و من با همسرم و پدرم به آزمایشگاه مرکز ای وی اف رفتیم و من باید این آزمایش رو 3 ساعت بعد از بیدار شدن انجام میدادم یه 1 ساعتی معطل شدیم تا وقتش بشه من خیلی می ترسیدم مامانمم هم رفته بود تهران مسافرت پیشم نبود که آرومم کنه شوهرمم که دستمو گرفته بود همش میگفت چیزی نیست عزیزم درست میشه استرس برات اصلا خوب نیست منم فقط سرمو گذاشته بودم روشونش دستشو فشار میدادم تا اینکه منو صدا زدن برای نمونه گیری شوهرم فقط برام آیت الرکسی میخوند نمونه رو گرفتن گفتن 4 روز دیگه آماده میشه من که تا اون روز انقدر تو لاک خودم بودم که نگو آخه من خیلی سر شادم وقتی ناراحتم همه میفهمند تا خونه 2 ساعتی راه بود بابام هی می گفت چرا انقدر ساکتی  یه کم بخند حرف بزن منم گفتم اصلا حوصله ندارم وقتی رسیدیم خونه به شوهرم گفتم منو ببر خونه دوستم همون دوستم که قبلا براتون گفته بودم تولد بچش بود گفت باشه تا شهر اونا 2 ساعتی راه هست منو برد اونجا تو راه بارون خیلی شدیدی گرفت شوهر منم خوابش گرفته بود چشم بسته رانندگی میکرد خیلی خسته بود بالاخره رسیدیم خونه دوستم شوهرم میخواست برگرده با کلی خواهش تمنا شب خوابید صبح زود راه افتاد تا برسه سرکار یه چند شبی اونجا بودم روز عید غدیر با دوستم رفتیم خونه خواهر شوهرش بهم عیدی دادن یه امام زاده تو شهر اونا هست که خیلی حاجت میده ولی فقط 5شنبه ها درش بازه دوستم گفت امروز بستس چون 2 شنبه ست دقیقا روز عید غدیر بود که رفتم امامزاده منم کفتم اگه در خونش باز بود حاجتمو میگیرم وگرنه که... اتفاقا رفتیم امامزاده درش باز بود منم رفتم هرچی تو دلم بود گفتمو گریه کردم نذرش کردم که یه مبلغی رو بندازم تو ضریحش خیلی احساس خوبی داشتم تا اینکه دیگه شوهرم گفت بیام دنبالت گفتم بیا پدرشوهرم گفت خودم میام دنبالت هرچی گفتم نه به زحمت نیفتید گفت هیچ زحمتی نیست خلاصه اومد و منو برد خونشون نهار اونجا بودم دیدم پدرشوهرم لنگان لنگان راه میره گفتم پدرجان چیزی شده گفت پام به اگزوز موتور سوخته وقتی پاشودیدم خیلی ناراحت شدم سریع براش استریل کردم و بعدش پانسمان کردم کلی خودمو عزیز کردم دیگه شبم خونشون موندم فردا ظهر کلی کمک مادر شوهرم کردم چون سالگرد پدربزرگ شوهرم بود روضه داشتن تمام خونشونو جاروبرقی کشیدم کلی مادر شوهرم جلو برادر شوهرام از من تعریف کرد منم گفتم وای اگه اینا به خانوماشون بگن جاریام میگن ای خود شیرین منم دیگه سریع فلنگو بستم و با شوهرم برگشتیم خونه که فرداش بریم جواب آزمایشو بگیریم مادر شوهرم گفت برای روضه فردا با پدرتون بیاین منم چون میخواستم برم دکتر گفتم بابام خیلی سرش شلوغه نمیتونه بیاد منم باید بمونم خونه چون مامانم مسافرته برای بابا غذا درست کنم گفت کاش میومدین خوشحال میشدیم منم دیگه مجبور شدم دروغ بگم خلاصه من 2 روز دیر رفتم برای جواب آزمایش شوهرم رفت گرفت اومد منم بردم که به دکتر نشون بدم منشی گفت وقت نگرفتی گفتم مگه جواب آزمایش ویزیت میخواد گفت آره از 5 روز که بگذره ویزیت میخواد امروزم وقتامون پر شده گفتم توروخدا یه کاریش بکن گفت فقط تنهاراهش اینکه خودم ببرم نشون دکتر بدم گفتم ببر رفت تو اتاق دکتر دکتر گفته بود بهش وقت بده منم که انقدر ترسیدم گفتم نکنه چیزیم شده دکتر میخواد خودمو ببینه منشی گفت نه اصلا نگاه نکرد فقط گفت چون ماله آی وی افه باید خودش باشه دیگه بالاخره نوبتم شد رفتم تو اتاق دکتر گفت همه چیز عالیه و میریم که اقدامات لازم رو انجام بدیم اون امامزاده حاجت منو داد منم خوشحال برگشتم خونه و الان دارم دارو میخورم تا عملم با موفقیت انجام بشه دوستان التماس دعای مخصوص دارم خدایا توکل کردم به خودت توسل کردم به اعمه هرچی تو صلاحم دونستی رو دوست دارم  



:: برچسب‌ها: آزمایشات قبل آی وی اف,
.:: ::.


ماجرای آشنایی با همسرم
ن : مامان پارسا ت : چهار شنبه 16 مهر 1393 ز : 17:43 | +

دیروز با شوهرم رفتیم خونه پدر شوهرم اینا یه گوسفند برای خودمون قربانی کردیم ما روز عید قربان نرسیدیم گوسفند بگیریم دو روز بعدش گرفتیم خونه ی اونا خیلی بزرگه حیاطش خیلی خوبه میشه این کارارو اونجا انجام داد ولی خونه بابای من مامانم اصلا اجازه نمیده چون وسواس داره کلا با این جور کارا مخالفه میگه کثیف کاری داری خلاصه ما چون از اول زندگیمون خدا همه چی به ما داد دیگه واقعا لازم بود یه گوسفند قربونی کنیم خیلی خوش گذشت گوشتشم بین فامیل و فقرا تقسیم کردیم این کار بهم خیلی آرامش میده خدا خیرشون بده مونده بودم چه طوری این گوسفندو بگیریم بکشیم پدر شوهرم خودش سرشو برید و پوس کرد و ... و مادر شوهرمم گوشتشو خورد کرد تا حالا هیچ وقت انقدر نفهمیدم آدمای خوبی هستن . خب حالا میخوام از آشنایی خودمو همسرم بگم ما با هم رفت آمد خانوادگی داشتیم ولی خیلی کم یه بار ما روز عید غدیر رفتیم خونه پدر شوهرم اینا البته اون موقع پدر شوهرم نبود بعد از اینکه نشستیم شوهرم چایی آورد بعد رفت میوه بیاره اون موقع زمستون بود فصل انار بود تو ظرف میوه انارهم بود تا از در آشپزخونه اومد بیرون من روبه روش بودم یه دفعه یه انار از ظرف بیرون افتاد قل خورد افتاد تو بشقاب من شوهرم خجالت کشید به من نگاه کرد منم نگاش گردم سرمو انداختم پایین تا اون روز هیچ وقت همو ندیده بودیم بار اولی بود که من می دیدمش خلاصه مامانم گفت انار نشونه عشق و محبته شوهر من یه پسر آرومو خجالتی اونجا که همو دیدم هم من عاشقش شدم هم اون عاشقم شد اون موقع 7 ساله پیش مثل الان نبود که دست بچه 2 ساله هم تب لت باشه گوشی فقط مال مامان باباها و افراد کمی بود نمیگم اصلا گوشی نبود چرا بود ولی مثل الان انقدر زیاد نبود خلاصه شوهر من یه روز به گوشی بابام پیام داد اتفاقا گوشیشم تو خونه جا مونده بود من تا دیدم که کیه سریع جواب دادم بابام گوشیشو جا گذاشته بیاد میگم زنگ بزنه از طرز نوشتن پیام فهمید که منم گفت چه عجب صد بار به تو نامه نوشتم پیامی نفرستادی منم که با خوندن این جمله شاخ در آوردم گفتم من پسرشون نیستم دخترشونم گفت میدونم وای چه روز خوبی بود من اون موقع سوم دبیرستان بودم شوهرمم دانشجو بود من با هیچ پسری دوست نبودم شوهرمم خیلی پسر خوبو آقایی بود اونم یه بار قسم خورد آولین دختری که نا محرمه باهاش دوست شده منم خلاصه اون روز کلی باهم حرف زدیم بعدش گفت پیامای منو پاک کن بابات نبینه گفتم باشه ولی از جایی که ما خیلی خانواده راحتی هستیم من همون شب به خانوادم گفتم و کلی دور هم کیف کردیم و خندیدم کسی مخالفت نکرد من بهش گفتم خانواده من می دونن خواستی زنگ بزنی به خونمون زنگ بزن یعنی داشت از خجالت آب میشد دیگه ولی اولش بودا بعدش هم صبحا زنگ میزد هم شبا دیگه تلفنه خونه ی مارو مست کرده بود بگذریم شوهر من هم خاهر بزرگتر از خودش داشت که مجرد بود هم برادر بزرگتر که مجرد بود دیگه گذشت تا اینکه یه روز مامانش بهش میگه یه چند وقتیه کلا عوض شدی میگه نه کجام عوض شده یه بارم داشت تلفنی با من حرف می زد یه دفعه گوشیش قطع شد بعدا که زنگ زدم گفت بابام بود حرفامونو شنیده به من گفته بهت نمیاد این کارا فک نکن ما نمیدونیم داری چیکار میکنی گفت فک کنم فهمیدن خلاصه یه روز مامانش زنگ زد گفت ما میایم برای امر خیر مامان منم مثلا انگار از چیزی خبر نداره گفت برای چی؟ برای کی؟؟؟ اونم گفت برای پسر کوچیکم مامانم گفت بفرمایید از صبح رفتیم میوه شیرینی شکلات بستنی همه چیز خریدیم شب شد اومدن خونه ما با گل و شیرینی یه شب قبل خواستگاری من اون داداشش که گفتم ازش بزرگتره نامزدیش بود انگار اونو داماد کردن فرداشب اومدن اینو داماد کنن دیگه یه جعبه شیرینی خامله یه دسته گل با کلاس شوهرم کت شلوار وای خدا چقدر شبه خوبی بود دیگه منم تو آشپزخونه بودم هی منتظر بودم منو صدا کنن بگن یه چایی بیار دیدم داداشم اومد چایی رو برد منم گفتم من خودم میارم گفت نمیخواد میریزی رو دستو پاش پسندت نمیکنن تو خونه می مونی خیلی سربه سر من میذاشت چایی رو داشت می برد منم از پشت دمپایی مو پرت کردم بهش داداشم گفت الان این دمپایی رو میبرم بهشون نشون میدم میگم این دختر ما خیلی بی ادبه کفش به برادرش میزنه گفتم برو چایی رو سرد کردی بعد 1 ساعت تازه منو صدا زدن من دیگه با اجازتون رفتم نشستم گفتن باهم تو اتاق صحبت کنید رفتیم تو اتاق من انقدر عروسک و عکسای کارتونی بود شبیه مهدکودک بود نه اتاق شوهرم تعجب کرده بود دیگه نشستیم گفتیم خوب ما چه حرفی بزنیم ما دیگه حرفامونو زدیم یه چند دقیقه ای نشستیم اومدیم بیرون بعدم قرار مدار خریدعروسی مهریه  و آزمایش خونو این حرفا گذاشتیم دیگه رفتیم برای آزمایش منو مامانمو شوهرم بودیم گفتن جواب ظهر آماده میشه خلاصه رفتیم عصر با خانواده شوهرم خرید منم حسابی خرید کردم هرچی دست گذاشتم برام گرفتن هرچی که خودم خواستم یه سرویس طلای سنگین برداشتم که همه تو فامیل کف بر شدن دیگه روز عقد فرا رسید ما فقط افراد درجه یک دعوت کردیم خانواده شوهرمم همینطور بابام از آرایشگاه اومد دنبالم منو آورد خونه من که اومدم بعدش مهمونا رسیدن دیگه من انقدر استرس داشتم آخه بار اولم بود عروس میشدم خخخخخخخخخخ خانوما طبقه بالا بودن آقایون طبقه پایین عاقد اومد مارو عقد کرد موقع عقد ما کنار هم نبودیم شوهرم پایین عقد شد من بالا هی من منتظر که الان میاد بالا دیدم نه خبری نیست گفتن دامادو پایین عقد کردن محرم که شدیم شوهرم اومد بالا منم چادرمو سرم کردن رو صورتم کشیدن وقتی اومد تو اتاق همه صوت دست گفت من الان باید چیکار کنم گفتن چادرشو بردار دیگه برداشت یواشکی گفت چقدر خوشگل شدی دیگه آخرشب مهمونا کم کم رفتن دیدم شوهرم نیست دوروبرو نگاه کردم داشت نمازشکر میخوند اون شب ما تا خود صبح باهم حرف زدیم از آینده و خونه و وسایل خونمونمو اسم بچه هامونو این چیزا حرف زدیم دوران عقدمو اصلا دوست نداشتم چون اون جاریم که 1 شب قبل خواستگاریه من نامزدیش بود خیلی لج منو در میاورد خب البته اون از من 13 سال بزرگتر بود میدونست چیکارکنه همیشه سر اون منو شوهرم بحثمون میشد چون من بچه بودم نمیفمیدم عمدا لج در میاره حالا دارم تلافی میکنم حرصش میدم دیگه همین دیگه جمعه هم سالگرد ازدواجمونه خدایا حاجت حاجتمندان روا بفرما آمین. 


.:: ::.


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by mamaneparsa
This Template By Theme-Designer.Com