معجزه خداوند نزدیک است
روز عمل ترانسفر هم بالاخره فرا رسید
ن : مامان پارسا ت : پنج شنبه 25 دی 1393 ز : 22:14 | +

سلام دوستان اومدم با کلی اتفاقای خوب عمل انتقال جنین تاریخش مشخص شد و طی سونوگرافی اخر من شرایط انتقال داشتم روز قبل از عمل مونده بودیم کجا بریم که سر ساعت 7صبح بیمارستان باید باشیم زنگ زدم مثل همیشه به داداشی ولی اونم با عرض معذرت گفت امتحان داره دوستاش خونه هستن نمیشه بریم اونجا میخواستیم مسافر خونه بگیریم من گفتم نه پول خیلی زیاد میشه نگرفتیم مامانمم با منو همسری اومد خلاصه رفتیم مطب دکتر مامانمم یه جراحی زنان داشت میخواست دکتر من عملش کنه ما وقت نگرفته بودیم منشی گفت نمیشه باید وقت قبلی میداشتین ما ناراحت اومدیم بیرون که یه دفعه خانوم دکتر با ما سوار آسانسور شد منو دید گفت اینجا چیکار میکنی مگه عملت فردا نیست گفتم چرا مامانم اومده کارتون داره منشیتونم ما رو راه نمیده گفتم میخوایم امشبم برگردیم شهرمون فردا صبح زود بیایم گفت تو باید خوب استراحت کنی به منشیش گفت وقت بده بهشون اونم گفت چشم خلاصه مامانم رفت داخل اتاقو بعدش که اومد ما تصمیم گرفتیم بریم خونه خالم شبو اونجا بمونیم و صبح زود با یه بهانه ساختگی بزنیم بیرون خالمم اصرار به اصرار که چند روز بمونید منم گفتم شوهرم مرخصی نداره فردا باید مرخصی ساعتی رد کنه تا برسیم خونه و اون بره سر کار دیر میشه اونم قبول کرد اون شب منو مامانم تا صبح پلک نزدیم همش استرس عمل فردامو داشتیم خلاصه فردا صبح شد و ما سر ساعت 6 زدیم بیرون و خودمونو به بیمارستان رسوندیم و هنوز مسولای بخش ای وی اف نیومده بودن یه چند دقیقه ای نشستیم یکی یکی اومدن و من نامه بستریمو گرفتم و رفتم با همسری برای پذیرش کارامو انجام دادم و رفتم تا بستری بشم تا من لباسامو عوض کردم دکترمم اومد منو بردن اتاق عمل تا که بیهوشم کنن دکتر گفت استرس که نداری گفتم هیجان دارم ولی استرس نه بیهوش شدم و وقتی بهوش اومدم دیدم تو اتاق ریکاوری هستم با پرستارا کلی حرف زدم و بعد عکس نی نی های منو که با سونوگرافی گرفته بودن بهم دادن یه دوساعتی تا مرخصم کنن طول کشید و من کلی اسم بچه تو ذهنم مرور کردم و بعدش پرونده ترخیص اومد و گفتن پاشو دیگه باید بری با بچه هات خونتون مامانم سریع رفت یه ویلچر گرفت و منو گذاشت توش و رفتیم سمت ماشین و همسری کمک کرد تا تو ماشین بشینم و تا شهرمون در مورد نی نی هامون حرف زدیم هر کی این مطلبو خوند التماس دعای مخصوص دارم برای سلامتی نی نی هام صلوات لطفا بفرستید



:: برچسب‌ها: عمل ترانسفر یا انتقال جنین,
.:: ::.


کلی اتفاقای پر هیجان داشتم
ن : مامان پارسا ت : سه شنبه 9 دی 1393 ز : 10:11 | +

سلام دوستان خوبم این بار اومدم با کلی خبرهای جدید من هفته پیش با جناب همسری رفتیم مطب دکترم خیلی راه بود خیلی هم خیابونا شلوغ چون هفته پیش همش شهادت بود و تعطیل خیابونا قیامتی بود شوهرم منو جلو مطب پیاده کرد رفت تا ماشینو پارک کنه منم رفتم دیدم چند نفر پشت در مطب نشستن منم نشستم دکتر اومد و مریضا یکی یکی رفتن داخل اتاق منم ویزیت شدم و دکتر بهم گفت 5 روز دیگه باید بیای منو همسری برگشتیم شهر خودمون قرار شد با هم بریم 5 روز بعد. ولی شوهرم مرخصی نداشت دلمم نمی خواست به بابام بگم منو ببره گناه داشت بیچاره کارداره گفتم خودم میرم تنهایی 5 روز بعدی که دکتر گفت فرا رسید منم پاشدم لباسامو پوشیدم با همسری رفتیم ترمینال برام بلیط گرفت منم چون همیشه با شوهرم یا بابام میرفتم یادنداشتم تنها برم مرکز آی وی اف اتوبوس خیلی خلوت بود منم کنارم کسی نبود تو راه یه دختری سوار اتوبوس شد 75 کیلومتر دیگه مونده بود تا من برسم چون با اتوبوس 3 ساعت راهه به دختره گفتم بیا عزیزم اینجا بشین اومد نشست کتابشو در آورد بخونه گفتم دانشجویی گفت آره دیگه شروع کردیم به صحبت گفتم من میخوام برم فلان جا میشه بگی چه جوری برم گفت من اونجا رو بلدم میبرمت گفتم آخه امتحانت چی گفت تا یه جایی میبرمت از اونجا باید سوار اتوبوس بشی بری گفتم باشه ما رسیدیم 2 تایی رفتیم سوار اتوبوس شدیم تا جلو دانشگاه دوستم تا پیاده شدیم اتوبوس بیمارستان اومد سریع گفت برو بشین همینه جلو بیمارستان پیاده شو گفت امتحانمو بدم میام دنبالت چون من قرار بود فاکتورای درمانو ببرم بیمه پول بگیرم من قصد داشتم از بیمارستان آژانس بگیرم ولی دیگه این دوستم خیلی بدردم خورد من رسیدم دقیقا جلو در بیمارستان تا داخل بیمارستان خیلی راهه چون واقعا بزرگه جلو یه ماشینو گرفتم گفتم کلینیک میری گفت بیا بشین منو برد داخل بیمارستان پولم نگرفت رفتم اون مامایی که باهاش دوست شدم اونجا بود تا نوبتم بشی کلی باهم درد و دل کردیم دیگه نوبتم شد دکترم منو ویزیت کرد  باز گفت 5 روز دیگه باید بیای دیگه منم کارم تموم شد اومدم بیرون نهار خوردم نماز خودم زنگ زدم به دوستم جواب نداد انقدر زنگ زدم جواب نداد گفتم این نمیخواد بیاد منم رفتم آژانس بگیرم دیدم پیام داد الان امتحانم تموم شد دارم میام دیگه منم شارژگوشیم داشت تموم میشد تا جلو در بیمارستان پیاده رفتم کلی راه بود به نگهبانی گفتم میشه گوشیمو بزنم به شارژ گفت بله حتما منم تا وقتی که دوستم برسه تو نگهبانی نشستم 10 دقیقه بعد رسید منم دیگه  از نگهبان تشکر کردم و رفتم پیش دوستم گفتم بدو بریم دفتر بیمه که دیر شد بدو بدو رفتیم تو ایستگاه اتوبوس اتفاقا زود اتوبوس رسید سوار شدیم یه یک ساعتی تو راه بودیم چون خیلی شلوغ بود بعدش که رسیدیم یه مسیری رو پیاده رفتیم من چون نهار خورده بودم برای دوستم نهار گرفتم تو راه بخوره باز یه مسیری سوار تاکسی شدیم باز یه مسیری پیاده تا بالاخره پیدا کردیم دفتربیمه رو ولی با اجازتون تعطیل بود ساعت چند بود 1.45 دقیقه بعد از ظهر کارمندا داخل بودن ولی درو دیگه بسته بودن منم هرچی گفتم باز کنید گفتن تعطیله منم دیگه زدم به در رسوایی با پام کوبیدم به در با دستامم کرکره درو تکون دادم ترسیدن درو باز کردن رفتم داخل هر چی از دهنم در اومد گفتم فامیله رییس شونو می دونستم گفتم من با فلانی قرار داشتم کجاست گفتن خیلی وقته رفته حالا منم الکی گفتم قرار داشتم که کارم راه بیفته البته رییس شون با من تلفنی صحبت کرده ولی منو ندیده فامیلمم میدونه چون خیلی پیگیر کارای بیمم هستم خلاصه من دادو بیداد که زنگ بزنید من امروز کلی راه اومدم تا فاکتورامو بدم به رییستون دوستمم که تازه 5 ساعت بیشتر نبود منو دیده بود کلی ترسید از من کارمنداش گفتن گوشیش خاموشه گفتم به من ربطی نداره حرف زده باید پاش واسته یکی شون گفت خانوم برو بیرون منم بهش پریدم بیچاره ساکت شد گفتم من همینجا میشینم تا خودش بیاد دیگه یکی شون فاکتورارو گرفت کارامو انجام داد گفت به سلامت گفتم جونت سلامت رسید بده گفت رسید نمیخواد منم گفتم اگه الان من برم تو این فاکتورای منو از بین ببری من هیچ مدرکی ندارم با عصبانیت یه برگه رسید داد بعدش باز یکی دیگه گفت من به آقای فلانی میگم که چیکار کردی منظور همون رییس شون گفتم هر کی فردا صبح که رییستون میاد زودتر بگه بهش که من چیکار کردم خودم براش دفعه ی بعد که بیام یه جایزه خوب میخرم به من نگاه کردن گفتن پرو منم گفتم درست صحبت کنین اونا 10 تا کارمند بودن منم از پس همشون بر اومدم اومدیم با دوستم بیرون طفلکی انقدر رنگ پریده بود که نتونست غذاشو بخوره گفتم یه جا میشینم غذاتو بخور گفت نه بریم من تورو بزارم ترمینال دیگه باز سوار اتوبوس شدیم من رفتم ترمینال بلیط گرفتم برای شهر خودمون بازم یه دوست جدید تو اتوبوس پیدا کردم کلی خوش گذشت دیگه تا وقتی رسیدم شب شده بود اومدم خونه مامانم چون شوهرم رفته بود ماموریت انقدر خسته بودم که یادم نمیاد کی خوابیدم صبح همین که از خواب بیدار شدم زود زنگ زدم دفتر بیمه گفتم بزار به رییس شون بگم من اومدم اتفاقا گوشی رو برداشت منم خودمو معرفی کردم با اجازتون خانومای کارمند سر جایزه که من تعیین کرده بودم همشون با هم تعریف منو پیش رییس بیمه برده بودن گفت من خیلی ازتون دلخورم گفتم چرا؟ گفت دیروز شما کلی با همکاری ما بد حرف زدی منم طوری متقاعدش کردم که گفت هر کاری کردی خوب کردی دیگه ول میکنی گفتم پولمو کی میدی گفت حساب کتاب کنم میدم من کلی خجالت کشیدم چون رییسشون گفت من کی با شما قرار داشتم گفتم یادتون نیست زنگ زدم گفتم تا کی هستین گفتی تا ساعت 2 ونیم من 1.45 دقیقه اومدم شما رفته بودییچاره باور کرد خخخخخخخخخخخخخ گفت ببخشید من حضور ذهن ندارم الان منم گفتم اشکال نداره مهم نیست وقتی گوشی رو گذاشتم از خنده نمی تونستم برای مامانم تعریف کنم اینم خاطرات پر هیجان من خدایا توکلم به خودته مراقبم باش آمین       



:: برچسب‌ها: قرص استرادیول والرات,
.:: ::.


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by mamaneparsa
This Template By Theme-Designer.Com