معجزه خداوند نزدیک است
بالاخره روز عمل پانکچر فرا رسید و من عمل شدم
ن : مامان پارسا ت : جمعه 30 آبان 1393 ز : 12:15 | +

سلام دوستای گلم من یه دوهفته ای فرصت نداشتم بیام آخه اتفاقای خیلی زیادی برام افتاد خب از همون اولش میگم بعد از اتمام آمپولهام رفتم پیش دکترم برای سونوگرافی جدید دکترم بعد سونوگرافی به من گفت نوبت عملت برای یکشنبه باشه منم خودمو آماده کردم ولی گفته بود باید روز پنجشنبه مجدد بیای برای سونوگرافی  ببینم بازم شرایطت برای روز یکشنبه مناسب باشه روز پنجشنبه با همسرم و مامانم رفتیم به مرکز آی وی اف من با یه دکترماما دوست شدم خیلی خانومه خوبیه تا وقتی نوبتم بشه باهم صحبت میکنیم بالاخره من نوبتم شد و رفتم برای سونوگرافی دکتر شرایط منو دید و دکترماما مینوشت دکتر گفت باید شنبه هم مجدد بیای احتمالا عمل باشه برای روز دوشنبه دکتر شنبه ها تومطبش ویزیت میکنه تو مرکزآی وی اف نیستش منم گفتم آخه من تا اینجا 2 ساعت راه دارم گفت باور کن باید بیای وگرنه میگفتم لازم نیست بعدش من اومدم بیرون از اتاق و رفتم پیش شوهرم و مامانم گفتم بریم شنبه باید بیایم شوهرم گفت پس بریم نهار بخوریم رفتیم برای سرو نهار یه فست فود پیدا کردیم تقریبا باکلاس بود رفتیم سفارش مرغ کنتاکی دادیم با سالاد فرانسوی و نوشابه خیلی چسبید بعد نهار برگشتیم شهر خودمون شنبه شد و منو همسرم رفتیم دوباره به همون شهری که باید میرفتیم البته چون دکتر شنبه ها عصر میومد مطب ما ظهر راه افتادیم داشیم راه میفتادیم که خواهر شوهرم زنگ زد هستین من بیام با بچم خونتون گفتم نه دارم میرم خرید گفت باشه عصر میام گفتم چیزه آخه عصر مهمونی دعوتم گفت فردا میام منم که فردایی که اون گفت عمل داشتم گفتم الان که دارم فک میکنم عصرم میتونم برم خرید تو الان بیا دیدم اگه نیاد خونم دیگه از فرداش دنبالم میگردن من که باید استراحت کنم خلاصه اومد منو همسرمم که همش دلهره رفتن داشتیم به مامانم گفتم تو یه زنگ بزن به خونم بگو پاشین نهار بیاین  تا خواهرشوهرم پاشه بره ما باید سریع راه بیفتیم مامانمم زنگ زد خونم خواهر شوهرمم گفت میخواین جایی برین گفتم نهار دعوتیم خونه مامانم دیگه بلند شود که بره گفتم ما میرسونیمت سریع رسوندیمش رفتم در خونه مامانم یه ظرف غذا برامون کشیده بود بردیم تو راه خوردیم انقدر شوهرم تو جاده تند میرفت که من نوبت اول باشم وقتی رسیدیم جلو مطب نوشته بود ساعت پذیرش 5 عصر ما هم ساعت 3 رسیده بودیم رفتیم یه کم راه رفتیم یه ساندویچ هم گرفتیم خوردیم تو پارک نشستیم تا ساعت 4 در مجتمع باز شد چون هوا خیلی سرد بود منو شوهرم رفتیم نشستیم رو صندلی پشت در مطب تا ساعت 5 مریضا یکی یکی اومدن منشی هم اومد با دو تا ماما بعدش مریضا رفتن داخل گفتم من نفر اول بودم دکتر که اومد منو با چند نفر فرستاد داخل اتاق نوبت من که شد دوباره سونو گرافی شدم دکتر گفت نوبت عمل برای دوشنبه ماما هم یادداشت کرد دکتر برام یه آمپول نوشت گفت حتما ساعت 9 بزنی من خودم ساعت 3 یه آمپول داشتم که فرصت نشد بزنم از مطب که اومدم بیرون در به در دنبال یه کلینیک میگشتم که بزنم اونم که پیدا نکردم شوهرم یاد داره بزنه ولی تو خیابون و تو ماشین جای مناسبی نبود ولی دیگه چاره ای نبود رفتیم تو یه خیابون تقریبا خلوت ماشینو پارک کردیم و شوهرم آمپولمو زد دکتر گفت فردا برین بیمارستان کاراتونو راستو ریست کنین برای عمل منم گفتم اگه بریم خونه اقوام میفهمن خونه داداشمم که برم هیچی لباس بر نداشتیم شوهرم گفت برمیگردیم خونه فردا صبح زود میریم مرکز ای وی اف تو راه که بودیم ساعت 9 شب شد و من دوباره آمپول داشتم سریع به اولین شهری که رسیدیم من رفتم کلینیک و آمپولمو زدم چون مدل آمپولش با بقیه آمپولام فرق داشت دیگه زدم و 1 ساعت بعد ما رسیدیم خونمون فردا صبح شد و من کلی وسایل برداشتم که بریم خونه داداشم بمونیم ما بعد نماز صبح راه افتادیم رسیدیم مرکزآی وی اف شوهرم رفت آزمایش داد دکتر گفته بود باید قبل عمل من بره اون یه آزمایش بده منم رفتم بخش آی وی اف نامه بستری گرفتم اونا گفتن دوشنبه 6 صبح اینجا باش ما هم رفتیم خونه داداشم دیگه نزدیک ظهر بود به همسری گفتم خیلی دلم سالاد الویه میخواد به اولین مغازه که رسیدیم سالاد الویه و نون ساندویچی گرفتیم از جلو خونه داداشمم گوجه و میوه گرفتیم داداشمم ساعت هفت شب میاد چون علاوه بر اینکه دانشجوست کارمند هم هستش ما نهار خوردیم انقدر خسته بودیم چون تو اون چند روز همش تو راه بودیم دیگه خوابیدیم حسابی خستگی ازتن ما در اومدیم شب داداشم رسید خونه گفت بریم خونه رییس شرکت هیت دارن برای دهه آخر محرم ما هم رفتیم من صبح عمل داشتم انقدر مراسم شون طولانی بود که دیگه خسته شدم بعد شام داداشم منو صدا زد که بریم من شاممو نخوردم ولی صاحب خونه گفت باید ببری غذاتو مال امام حسینه دیگه اومدیم خونه برادرم و صبح ساعت شیش از خونش در اومدیم اصلا خبر نداشت که من عمل دارم منم چیزی دلم نمیخواد بدونه رفتیم و تا ساعت  هشت نوتم نشد برای پذیرش بستر منم چون باید ناشتا می بودم دیگه از شب قبل هیچی نخوردم بالاخره نوبتم شد و رفتم بالا برای عمل لباسامو پوشیدم استرس نداشتم خیلی پرستارای مهربونی بودن تا نشستم دکترم اومد منو بردن اتاق عمل و از شوهرمم نمونه گرفته بودن برای لقاح منو بیهوش کردن تا عمل پانکچر رو انجام بدن وقتی بهوش اومدم کلی با پرستارا گفتمو خندیدم اونا عاشق من شده بودن میگفتن چه مریض با روحیه ای هستی خلاصه دکترم اومد منو ویزیت کرد گفت عملت خدارو شکر عالی بود چند روز دیگه بیا برای هزینه فریز بچه هات با اجازتون دیروز رفتم خداروشکر حال همشون خوب بود و بابت فریز پانصدهزارتومان پرداخت کردیم چون اون مرکز خصوصی هستش و برگشتیم با دلتنگی فراوان خونه خیلی دلم برای بچه هام تنگ شده دکتر گفت الان برام انتقال نمیده باید یه کم بدنم استراحت کنه ولی من دلم براشون خیلی تنگ شده خدایا هرچه به صلاحم هستش زودتر مقدر کن آمین  



:: برچسب‌ها: عمل پانکچر- عمل آی وی اف-آمپول سیتروتاید,
.:: ::.


آمپولای مرحله اول آی وی اف شروع شد
ن : مامان پارسا ت : چهار شنبه 14 آبان 1393 ز : 19:1 | +

سلام به همه ی دوستای گلم عزاداریتون قبول درگاه حضرت حق امیدوارم برای منم دعا کرده باشین خب یه چند هفته ای سرم شلوغ بود نتونستم بیام براتون بنویسم من قرصای ال دی رو خوردم و تموم شد باید میرفتم دوباره مرکز ای وی اف حالا تو این سرما و بارون و تعطیلی تاسوعا و عاشورا چه طور میرفتم تا اونجا فکرم خیلی درگیر بود چون تا اونجا 2 ساعتی راه هستش همسری هم که اصلا نمی تونست بیاد باهام طفلکی بابام گفت خودم می برمت منم انقدر خوشحال شدم مامانم طفلکی خیلی کمکم میکنه هر وقت پولم تموم میشه بهم پول میده برام چیزی میخره خیلی مهربونه دلم میخواد یه روز تمام محبتاشو جبران کنم من خیلی بد اخلاق شدم خودمم ناراحتم از این موضوع خلاصه ما از شهر خودمون صبح زود راه افتادیم به سمت مرکز ای وی اف من نوبت نداشتم انقدر استرس داشتم منشی راهم بده اتفاقا تو این فکر بودم که خود خانوم دکترو دیدم داره میاد باهاش احوالپرسی کردم گفتم من وقت نداشتمو اینا به منشیش گفت بهش نوبت بده خدا خیرش بده خیلی مهربونه خیلی باهام حرف میزنه تا استرسمو کم کنه من نوبتو از منشی گرفتم و نشستم از ساعت 9 صبح تا 1 عصر نوبتم نشد چون من آخرین مریض بودم دیگه با چند نفر دوست شدم اونا هم اومده بودن برای آی وی اف کلی درمورد بچه و دکترمون حرف زدیم بابام رفت تو ماشین خوابید مامانمم رو صندلی خوابش برد بود منم با دوستام حرف میزدم دیگه همه ی اونا ویزیت شدن و رفتن دیگه کلینیک داشت تعطیل میشد تا من ویزیت شدم دکتر گفت باید سونو گرافی بشی منم رفتم باز اتاق سونوگرافی و چکاپ شدم خانوم دکتر گفت شرایطت خوبه حالا باید بری تو مرحله بعدی که زدن آمپولاته اسم آمپول گونال اف بود گفت برو از داروخانه بیمارستان بگیر منم رفتم با مامانم و بابام داروخانه دکتر گفت هزینه آمپولات یک میلیون تومن میشه منم که تو کارتم چهارصد هزار تومان بیشتر پول نداشتم مامانم کارت عابر بانکشو داد بهم دکتر گفت اگه داروتونو ببرید فلان خیابون بیمه طرف قراردادتون اونو تایید کنه مبلغش نصف میشه ما هم که اونجایی رو که گفت یاد نداشتیم انقدر ترافیک بود شب تاسوعا هم که بود دیگه واقعا تو خیابونای اونجا گم میشدیم زنگ زدم به داداشم توهمون شهری که من میرم برای آی وی اف اون دانشجو هستش تا حالا خبر نداشت من میرم دکتر دلم نمیخواد بفهمه فردا روزی که زن بگیری به زنش بگه بالاخره خب مردا به زناشون همه چیز رو میگن گفتم بیا من میخوام برم بیمه یاد ندارم برم اونم اصلا نپرسید بیمه کجا سریع خودشو رسوند جلو در بیمارستان و سوار ماشین شدیم و رفتیم گفتم سریع بریم که فردا تاسوعا و بعدش عاشوراست دیگه همه جا تعطیله حالا ساعت چنده ساعت نزدیک 2 بیمه ساعت چند تعطیله 2و نیم داداشم انقدر سریع منو رسوند به بیمه که اگه قرار بود با بابام برم تا شب پیدا نمیکردم خدا خیرش بده اصلا سوال نکرد داروی چی هست و برای چی میخوای رفتیم بیمه کارم سریع تموم شد و سریع برگشتیم بیمارستان تا من دارو هامو بگیرم داروهام بعد تایید شد پانصد هزار تومان و من از کارت مامان پول برداشتم چون کارت خودم اونقدر پول نداشت داروهام باید تو یخچال می بود ولی چون هوا سرد بود دکتر داروخانه گفت اشکالی نداره ولی رسیدی خونه سریع بزار تو یخچال دیگه اومدم سوار ماشین شدم نهار هم نخورده بودیم حسابی گشنمون بود داداشم مارو برد یه رستوران خیلی باکلاس نهار خوردیم هرچی گفتم خودم حساب میکنم نذاشت جوجه کباب و دوغ و ماست و زیتون خیلی خوش مزه بود مخصوصا که ماهم حسابی گشنمون بود دیگه نهار خوردیم داداشم گفت منم میام باهاتون خیلی وقته نیومدم ما هم از اینکه داشت میومد باهامون خیلی خوشحال شدیم اینم از خاطرات من خدایا دوست دارم تو هم دوسم داشته باش آمین



:: برچسب‌ها: آمپول گونا اف- آمپول سوپر فکت- قرص ال دی,
.:: ::.


تمام آزمایشاتم عالی بود برای آی وی اف
ن : مامان پارسا ت : جمعه 2 آبان 1393 ز : 13:16 | +

جمعه هفته پیش خودمو آماده کردم برم برای آزمایشات قبل آی وی اف خیلی استرس داشتم که جوابش چی میشه شنبه شد و من با همسرم و پدرم به آزمایشگاه مرکز ای وی اف رفتیم و من باید این آزمایش رو 3 ساعت بعد از بیدار شدن انجام میدادم یه 1 ساعتی معطل شدیم تا وقتش بشه من خیلی می ترسیدم مامانمم هم رفته بود تهران مسافرت پیشم نبود که آرومم کنه شوهرمم که دستمو گرفته بود همش میگفت چیزی نیست عزیزم درست میشه استرس برات اصلا خوب نیست منم فقط سرمو گذاشته بودم روشونش دستشو فشار میدادم تا اینکه منو صدا زدن برای نمونه گیری شوهرم فقط برام آیت الرکسی میخوند نمونه رو گرفتن گفتن 4 روز دیگه آماده میشه من که تا اون روز انقدر تو لاک خودم بودم که نگو آخه من خیلی سر شادم وقتی ناراحتم همه میفهمند تا خونه 2 ساعتی راه بود بابام هی می گفت چرا انقدر ساکتی  یه کم بخند حرف بزن منم گفتم اصلا حوصله ندارم وقتی رسیدیم خونه به شوهرم گفتم منو ببر خونه دوستم همون دوستم که قبلا براتون گفته بودم تولد بچش بود گفت باشه تا شهر اونا 2 ساعتی راه هست منو برد اونجا تو راه بارون خیلی شدیدی گرفت شوهر منم خوابش گرفته بود چشم بسته رانندگی میکرد خیلی خسته بود بالاخره رسیدیم خونه دوستم شوهرم میخواست برگرده با کلی خواهش تمنا شب خوابید صبح زود راه افتاد تا برسه سرکار یه چند شبی اونجا بودم روز عید غدیر با دوستم رفتیم خونه خواهر شوهرش بهم عیدی دادن یه امام زاده تو شهر اونا هست که خیلی حاجت میده ولی فقط 5شنبه ها درش بازه دوستم گفت امروز بستس چون 2 شنبه ست دقیقا روز عید غدیر بود که رفتم امامزاده منم کفتم اگه در خونش باز بود حاجتمو میگیرم وگرنه که... اتفاقا رفتیم امامزاده درش باز بود منم رفتم هرچی تو دلم بود گفتمو گریه کردم نذرش کردم که یه مبلغی رو بندازم تو ضریحش خیلی احساس خوبی داشتم تا اینکه دیگه شوهرم گفت بیام دنبالت گفتم بیا پدرشوهرم گفت خودم میام دنبالت هرچی گفتم نه به زحمت نیفتید گفت هیچ زحمتی نیست خلاصه اومد و منو برد خونشون نهار اونجا بودم دیدم پدرشوهرم لنگان لنگان راه میره گفتم پدرجان چیزی شده گفت پام به اگزوز موتور سوخته وقتی پاشودیدم خیلی ناراحت شدم سریع براش استریل کردم و بعدش پانسمان کردم کلی خودمو عزیز کردم دیگه شبم خونشون موندم فردا ظهر کلی کمک مادر شوهرم کردم چون سالگرد پدربزرگ شوهرم بود روضه داشتن تمام خونشونو جاروبرقی کشیدم کلی مادر شوهرم جلو برادر شوهرام از من تعریف کرد منم گفتم وای اگه اینا به خانوماشون بگن جاریام میگن ای خود شیرین منم دیگه سریع فلنگو بستم و با شوهرم برگشتیم خونه که فرداش بریم جواب آزمایشو بگیریم مادر شوهرم گفت برای روضه فردا با پدرتون بیاین منم چون میخواستم برم دکتر گفتم بابام خیلی سرش شلوغه نمیتونه بیاد منم باید بمونم خونه چون مامانم مسافرته برای بابا غذا درست کنم گفت کاش میومدین خوشحال میشدیم منم دیگه مجبور شدم دروغ بگم خلاصه من 2 روز دیر رفتم برای جواب آزمایش شوهرم رفت گرفت اومد منم بردم که به دکتر نشون بدم منشی گفت وقت نگرفتی گفتم مگه جواب آزمایش ویزیت میخواد گفت آره از 5 روز که بگذره ویزیت میخواد امروزم وقتامون پر شده گفتم توروخدا یه کاریش بکن گفت فقط تنهاراهش اینکه خودم ببرم نشون دکتر بدم گفتم ببر رفت تو اتاق دکتر دکتر گفته بود بهش وقت بده منم که انقدر ترسیدم گفتم نکنه چیزیم شده دکتر میخواد خودمو ببینه منشی گفت نه اصلا نگاه نکرد فقط گفت چون ماله آی وی افه باید خودش باشه دیگه بالاخره نوبتم شد رفتم تو اتاق دکتر گفت همه چیز عالیه و میریم که اقدامات لازم رو انجام بدیم اون امامزاده حاجت منو داد منم خوشحال برگشتم خونه و الان دارم دارو میخورم تا عملم با موفقیت انجام بشه دوستان التماس دعای مخصوص دارم خدایا توکل کردم به خودت توسل کردم به اعمه هرچی تو صلاحم دونستی رو دوست دارم  



:: برچسب‌ها: آزمایشات قبل آی وی اف,
.:: ::.


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by mamaneparsa
This Template By Theme-Designer.Com